مهمانی فرزندان روح ا...

ما را به ضیافت خود بپذیرید که شما میزبانید و ما مهمان

مهمانی فرزندان روح ا...

ما را به ضیافت خود بپذیرید که شما میزبانید و ما مهمان

سفر نامه جنوب هفت!

بسم ا... 

 

دیروز حاج حسین کلی برامون حرف زد صدای گریه ها و ژست معنویمان نوید شبی مملو از مناجات و معنویت می داد که البته محقق هم نشد! یعنی بنده که به واقع نخوابیدم بلکه مردم ! الحق و الانصاف چه مردنی هم نکیر و منکر داشت که یک وقت از محدوده قبرنه!رخت خوابت تجاوز نکنی تا مهمانان جدید جا شوند! هم بعث و نشور!آن هم حدود ۳ اتفاق افتاد! 

صدایی از بیرون آمد  به سرم زد جماعت برای عبادت چه جای بکری را (محوطه بیرون خابگاه)برگزیدند-این هم پشیمانی و غبطه مرگ-کمی گذشت و صدا بیشتر و بیشتر شد  این جماعت مومن مفرح! با خنده های مستانه شان !!اآمدند و در را کوبیدند. خنده شان از همین حرف های لغو(که پناه بر خدا!از کل اردوهای راهیان دور است)نبودها.. حتما از سر عبادت بهشان دست داده بود (این هم رجای مومن !) 

-از حق نگذریم خلاصه کار که خواستم دوباره بخوابم بچه ها را می دیدم که با سجاده از کنارم می گذشتند بنده های خدا خواسته بودند ریا نشود تاریکی را بهانه کرده بودند و من را در حد همان مرده هم فرض نکرند و با بی محلی روانی مصلی شان شدند! تقبل ا... خواهر دیدی اینجا هم لو ندادمت!- 

 

خلاصه صبح بلند شدیم برویم اروند کنار و فاو  

از خرمشهر راهی آبادان شدیم  به همت یک رابط -از نوع بی سیم!- مطلع شدیم تا رسیدن به حاشیه اروند در آبادان از صبحانه خبری نیست   

رسیدیم و یک صبحانه دور همی هم خوردیم نه دور خودمان تنها ...ما بودیم و تعدادی از فروشنده ها و جوانان محل!!! در مقابل انظار عمومی نشستیم و صبحانه خوردیم  

البته یک وقت فکر نکنید بد بودها !اینها همه برنامه ریزی شده بود برای نزدیک شدن مردم با بسیج. 

البته فوائد دیگری هم داشت . یادم هست در کتاب فارسی دبیرستانمان خاطره از انیشتین بود که یک بار در شهر خودش جامه ای ژنده پوشیده بود از او علت را پرسیدند گفت عیبی ندارد اینجا که همه مرا می شناسند بار دیگر در شهر دیگری همان را پوشیده بود پرسیدند چرا؟گفت اینجا که کسی مرا نمی شناسد 

 

بر همین اساس کارهای جالبی انجام دادیم! صعود به ارتفاعات میانی پایه بلندی که در محل بود آن هم در مقابل انظار عمومی!دست مریزاد به این همه دلاوری این بسیجیان ! این حرکت صعود بانوان به اورست را هم در اذهان می آورد ....کسی هم که ما را نمی شناخت .نمی دانم شاید هم همه می دانستند ما زائر نوریم ! 

 

سرتان را درد نیاورم راهی اروند کنار شدیم  

یک مقداری هم پیاده روی داشت . متاسفانه ! یعنی برای بعضی مثل من که intrestزیادی در استفاده از بیانات زوار نداشتم! بیانات ارزشمند برخی دوستان در آستانه ورود به منطقه عملیاتی والفجر8 در کنار نهر های ورودی به اروند که در هر کدام یک لشکر آماده در قایق و پیاده آخرین خداحافظی ها و گپ های آسمانی شان را انجام دادند 

 

-نه بابا مانتو من از این لحاظ بهتر است یعنی خودم گفتم این را بخرم که ....  

- بهش گفتی ؟چی گفت ؟ چرا ؟اووووه 

-بلوتوث ت رو روشن کن! 

- آره مگه تو هم بودی ! واقعا... 

 ..

 ..

 ..

می ترسم زیادی بهره مند شوید بقیه بماند .... 

 

درود و سلام خدا بر آن بزرگ دانشمند مخترع MP3!-جعبه مستطیل شکل شیطان برای اشاعه نت هایش!! - که امثال بنده را از شنیدن چنین افاضاتی بی نیاز کرد! ( بگویم--->با استحاله انجام شده توسط سایت هایی مثل www. aviny .com وضع فرق کرده )  

 

رفتیم کنارش 

ایستادیم و نگاهش کردیم    وحشی و بی مهری که عده ای از یارانت را در فروبردی و عده ای را در آن سو تنها و غریب سپردی ، 

یا عاشق بوده ای و تمام این سال ها رهایشان نکردی ؟گروهی را در دامانت پنهان کردی و گروهی را رها نمی کنی و هرروز که رد می شوی به ایشان سر می زنی ... 

این جزر ها ومد ها ناآرامی چیست ؟ تو دیگر چنین یارانی را به خود نخواهی دید تلاش بیهوده چرا؟  

اینجا مرزی است پر تمنا ، بیا و اشک های ما را در خود ریز و ببر به آن سرا...شنیده ام که به فرات می روی ...این نگاه های آرزومند را با خود بردار و برو ...این دلهای آشوب هم درد تو را دارند بیا و دلمان را به گواه نزد امیرمان حسین(ع)ببر... 

 

نتیجه نمی دهد این حرف ها،این رود مسافران بهشتی به خود دیده است...اورا چه به ماهی های مسمومی مثل ما... 

 

بیایید چیزی به اذان نمانده ....بجز درد دل های یک جامانده... 

بغض می کنید؟بکنید  

اینجا ستاره هایی به خود دیده که آب و رنگ جایی که از آن آمده ای پیششان هیچ است  

گریه می کنی ؟ هنوز طاقت شنیدن آمدن با هم و برگشتن بدون رفیقت را نداری؟ 

اینجا ماهی قرمز های عاشقی با هم می آمدند و بجز چندتایی همه گم می شدند.... 

هنوز طاقت نداری بشنوی اینجا جای تو نیست؟ 

 

پس بیا با هم برگردیم اینها که اینجا بودند منیت را لابلای همان مرداب ها دفن کردند  این حرف ها مال شب عملیات ها و استغفار های آنهاست  

گویا هنوز من و مایی برایمان مانده ... 

  

 

برویم برویم و دوباره کیک و ساندیس مان را بخوریم شاید فشارمان سر جایش برگردد آخر یکی برایمان فرش قرمز پهن نکرده بود! 

--------------------- 

 این سناریو به تیتراژ نمی سد!

سناریوی کیکسا را که یادتان هست حالا واقعا برای پایین آوردن آمپر بچه ها بود یا بر طرف کردن گرسنگی که تا مدت مدیدی -احتمالا 600دقیقه نه!!!60 دقیقه دیگر طول می کشد- 

 در یک اقدام سورپریزانه علاوه بر کیک و ساندیس بستنی هم داده شد! 

گوشت شود به تنتان ...تنمان ...عیبی ندارد همیشه شعبون این بارهم -نه رمضون چیه آدم گشنه می مونه- شعبون!!! 

حالا هم می دانم سیر نشدید می رویم دژ(خوابگاه)اونجا کباب داریم ! کباب..

سفرنامه جنوب قسمت ۶

بسم الله الرحمان الرحیم

با این حساب پیش بره می ترسم آخرش شهید شیم !گفتم که اگه می خواهید اوردوز معنوی نشوید از قسمت های اول شروع کنید! 


خوب دیگه همیشه شعبون یک دفعه هم رمضون! همه قسمتها پای قسمت قبل!می دونم  دیگه جو خیلی معنوی شد!

داشتم می گفتم ، سوار اتوبوس که شده بودیم دیگه حتی قضیه کیکسا خنده دار نبود ،دل کندن خیلی سخته ...بابا انصافا عجب طلائیه

تو جبهه ها به تدارکات می گفتند ندارکات ! چون معمولا چیزی در بساط نبوده ، البته دوره این حرفها گذشته...اینا دیگه خودشون حقوق دلاری می گیرند یه پذیرایی سفر که براشون چیزی نیست!!!!من خودم اطلاع دارم ....پول نفت مملکت ...!!!! 

مسئول تدارکات ما که دیده بود بازار ساندیس هاش کساد شده هیچ کس حس آواز خونی و حتی ذکر صلوات(که بگویمم به اسم دین و صلوات همه خیرش به خودش می رسید!!!! ) دیگه نمی گیرد یک چیز جدید رو کرد ...دمش گرم!!

بعله... ،آقای علیدادی توی اتوبوس ما بودند، کلی از ما صلوات گرفت تا ایشون رو صدا کرد که عقب اتوبوس بیایند ...ایشان هم نامردی نکرد و شرط گذاشت که اول 1 ساعت استراحت کنید بعد !!هرچه ما اصرار که به پیر پیغمبر خوابمان نمی آید قبول نکرد که نکرد ...ما هم با اینکه اصلا اصلا خوابمان نمی آمد!! چون اصرار شد 1ساعت و ربع بعد با سر و صدای بغلی بلند شدیم ....

                                                 ----------------

داشتیم میرفتیم خرمشهر ، مرد بیرون را نگاه می کرد ...سکوت سکوت ...جای همه حرف هایی که باید می شنیدیم سکوت می کرد و گفتنی ها رابا زبان بی زبانی اش می گفت .هوایم بدجوری بارانی بود

گفت سوالهایی می پرسم فکر کنید، خودش انگار طاقت نداشت بگوید تاب سکوت هم نمی آورد...

پرسید امام سجاد گویا تا آخر عمر هرروز بر مصیبت پدرشان گریه می کردند چرا؟

پرسید امام زمان هم در زیارت ناحیه مقدسه می فرمایند من هرروز بر مصیبت امام حسین گریه می کنم و اگر اشکم تمام شود خون گریه می کنم چرا؟

پرسید امام معصومی می فرمایند تمام خیر را در این دیدم،قطع امید آنچه در دست مردم است.

گفت خودش هم همیشه به اینها فکر می کند که تمام خیر چیست و....

بعد هم برایمان از راز شهادت رفیقش گفت ، از اینکه اتفاقی !جامانده ،اینجا عادت کردیم به حسرت ها و خاطرات مردانی که قبولشان داریم .....آنهایی که بودند یادشان هست ...8000بار خوانده بودش....

رسیدیم به دژ، امشب را اینجا هستیم . نمازخانه ای که به ما دادند با احتساب افرادی که قرار است بیایند انگار نفری یک قبر برای خواب داریم !

یک نکته را هنگام مسواک زدن فهمیدم ،خمیردندانها اینجا با طعم نمک نعناع است!-آب شور هم برای مسواک زدن مزه ای دارد-

امروز کوه کندیم ،برنامه خیلی فشرده بوده! مسئول تدارکات هم یک سورپریز دارد امشب به جای ساندیس شیرکاکائو می دهند.البته در عوض یک سخنرانی حسابی بدوید برنامه شروع شده ها ...

بعد هم که دربه در آقای یکتا شدیم

آقای یکتا هم که دربه در ترمان کرد ....دستت درست حاجی!

فردا عازم فاو و شلمچه ایم.

سفرنامه جنوب قسمت۵

بسم الله  

 

شب اول

خوابگاه دانشگاه اهواز

دقیق تر بگویم سوله تربیت بدنی خوابگاه دانشجویان دانشگاه شهید چمران،همه خوابند یعنی خواب بودند تا وقتی که ما رسیدیم! صدای چرخ ساک ها و بعد رفت و آمد و صدای آب !! تا دیر وقت به راه بود انصافا خوب آدم هایی بودند

 

روز دوم دارد شروع می شود جمعه هم هست .السلام علی امام مهربانمان ، السلام علی امامی که خواست و ما آمدیم اینجا ....شرمنده ایم که ندبه خوان تو نیستیم

....ندبه که هیچ شرمنده خیلی چیزهای دیگریم....

اتوبوس پیش می رود و جایی پایین می آییم

اینجا دب هروان است . اینجا آخرین جایی است که دشمن به آن دست دراز کرده و مرد با بغض می گوید برایمان.از اهواز تا اینجا راهی نیست .فکر کنید ...فکر کنید چرا دشمنی که چند روز اول به سرعت این همه پیش می رود همین جا متوقف می شود.اینجا کارزار جوانان گمنامی است که با دست خالی ایستادند .مرد اشک می ریزد باید برویم ....

می گوید در نهج البلاغه خوانده ایم مردانی گمنام در زمین شهره آسمانها ...اینانند .گویا با حرف هایش التماس می کند یادتان باشد، میروید ولی یادتان بماند دست خالی چه ها می توان کرد...

باید سوار شویم ..باید سوار شویم و از این به بعد در مراسم ها به ما بگویند بسیجیان سلحشور،سربازان گمنام امام...

دشمن اینجا ایستاد یعنی وادارش کردند که بایستد، جای دیگری هم هست که هنوز می آید ، مجهز تر ، هنوز شکوفه هامان را نشکفته پرپر می کند.نمی دانم بگویم کاش تهاجم ها همه زمینی بودند...

نمی دانم این تهاجم علیه فکر و فرهنگ و دین ملت ما بزرگ تر است یا ...؟ 

بیا محمد جهان آرا ؛ بیا بهروز مرادی .... بیایید که هنوز دشمن بر زن و فرزند شما می تازد .

و این جاده طولانی است

تا به جایی برسیم که دیگر این کلمات را یارای نگاشتن آن نیست ...

اتفاقی که نیست

ظهر جمعه ،وقت اذان کنار نهر ...

نسیمی جان فزا می آید ...بوی کرببلا می آید 

خوشا به حال تبسمی که امامش را به تبسم وا دارد...

و طلائیه ...جایی که باید گ ری س ت..........  گ ری س ت..........  گ ری س ت..........  گ ری س ت..........  گ ری س ت..........  گ ری س ت..........  گ ری س ت..........  گ ری س ت..........  گ ری س ت..........  گ ری س ت..........  گ ری س ت..........  گ ری س ت..........  گ ری س ت..........  گ ری س ت..........  گ ری س ت..........  گ ری س ت..........  گ ری س ت..........  گ ری س ت..........  گ ری س ت..........  گ ری س ت..........  گ ری س ت..........  گ ری س ت..........  گ ری س ت..........  گ ری س ت..........  گ ری س ت..........  گ ری س ت..........  گ ری س ت..........  گ ری س ت..........  گ ری س ت..........  گ ری س ت..........  گ ری س ت..........  گ ری س ت..........  گ ری س ت..........  گ ری س ت..........  گ ری س ت..........  گ ری س ت..........  گ ری س ت..........  گ ری س ت..........  گ ری س ت..........  گ ری س ت..........  گ ری س ت..........  

سفرنامه جنوب قسمت چهارم

بسم الله  

قسمت های قبلی در پست های قبلی  

 

روز اول

دوکوهه ، فتح المبین، میشداغ

همه را رفتیم .مسیر طولانی بود. اتوبوس ها هم خالی از حرف نبود . یعنی  خوش به حال آنهایی که مردند و صدای سرود دسته جمعی این زوار نور را نشنیدند.....یاور تخریب چی من با من و همراه منی ...

                                                                    امشب در سر شوری دارم .....

راوی های جوانی هم همین جا به ما اضافه شدند.

هدیه فرهنگی!این را یادم رفت .الحق و الانصاف فکر خیلی خوبی بود. یک کیف خاکی کوچک حاوی مهر و نقشه و چفیه و یک کتاب(از همان سری کتابهایی که معرف حضور همه هست خدا به اهلش هبه نماید!!)

راستی گرسنه و تشنه که هستید؟بله؟ نیستید هم عیبی ندارد. کیکسا کار خود را می کند نمی خورید بگذارید توی این کیف برای بعدا ...نه،نه، بعدا که دوباره می دهیم!

 قایم کنید برای سوغاتی خواهر زاده ای ،برادر زاده ای کسی ، چه قدر سوال می کنید بدوید...سریع تر ...سریع تر برنامه امروز خیلی فشرده است !!!!....

صدای بیسیم را پخش کرده اند تا فضاسازی شود....موقعیت های مختلف را داریم یکی یکی رد می کنیم فرصت ایستادن نیست.داخل کیفم تجهیزاتی آوردم منتظر کوچکترین قصوری از مسئولان هستم تا عجالتا گم و گور شوم و مشغول شوم ،فرصت مناسب است ..روی یک تابلو چوبی نوشته شده موقعیت نماز-می بینید عصر ارتباطات به چه سرعتی از تابلوهایی که ما برای برنامه تدفین ساختیم تقلید کردند؟! بی خیال،ما که برای خدا کردیم بخیل که نیستیم ..بسازید!-شل می زنم تا بروم داخل سنگر و..

طبق معمول اینجا هم اشغال است ...

حکمت دیگر نماز شکسته را اینجا کشف کردم برای اینکه این سنگرها زود خالی شود ..جمعیت زیاد است !

البته این عرفا نماز نمی خوانند گویا اعتکافی چیزی است .نمی روند.دیگر باید بروم تا همین الان هم مسئولی از پشت سرم به صحت شنوایی ام شک کرده است!

به گوشم ...بگو...

بزنید یک کم پایین تر ....خوب تر شد....

صدای گلوله تانک و...

ما هم به گوشیم ،صدایتان را می شنویم . ...شما چه ؟ما را هم بازی می دهید؟

می گویند جنگ تمام شده ولی دفاع همچنان ادامه دارد، ما هم می خواهیم سرباز باشیم .همرزم ما می شوید؟

اینجا گلهای فلزی درون خاک فروکرده اند به یاد شما.این خاک ها و سنگ ها از قلب ما نرم ترند؟ به یادتان ، به یاد امامتان خون به دلهامان شده است ....

هنوز به گوشید؟...السلام علیکم یا انصار رسول ا....

نامتان را نمی دانیم ولی می دانم برای  سلام نامی بهتر از این نمی شناختید . انصار رسول  ا...

برایمان دعا کنید ، ما تازه مسافر شده ایم ...

                                                     *************

کوهی پر از پرچم های یا حسین و یا زهرا، یا مهدی

نمی دانم در این سفر نورچه  کرده ام که اول وقت مرا به حضور نپذیرفته،ما را وحتی در لابلای پاکی جماعت هم ...

داخل می شوم اتاقی پر از نماز،نیاز، پر از عطر مریم  ومحرابی برای اتصال این هم قطارهایی که حالا فرشته وار مشغول تسبیح شده اند

و ساعتی بعد انفجار است و هیاهو ، گرمای آتش است و غرش گلوله....

کسی می گوید ما را که یارای تاب صدای این ها نیست را چه به دوزخ تو،

به سرعت به صدا عادت می کنم ،خیلی فکرنمی کنم به آنهایی که اینجا بودند و با همین ها پرواز کردند، ...نمی شنوم.  در فکر کربلایی هستم که روحانی می گوید ،قرعه کشی که حتی نام ما در آن راه ندارد...

 آنها هم فکر کربلایشان بودند گمان نمی کنم شنیده باشند..

می خواهیم برویم، عزاداریم ....عزاداریم که کربلایی نشده باز می گردیم . اینها یاران کربلا شدند بی آنکه کربلا بروند.عزاداریم از ترس مبادا ما را در زمره ایشان نپذیرند؛پس بر سر وسینه خود می زنیم

و می رویم ...