سفرنامه جنوب قسمت؟؟؟هشتم

بنام خدا

بچه هابه بازیابی ستون بدن(شکم)مشغول بودند ، منم رفته بودم بیرون یک گشتی بزنم ...آقا حیف دیشب بود نباید مثل هرشب تخت می خوابیدیم!یه جای بکر که می دونم اهل دل همون دیشب پیداش کرده بودند رو دیدم  وسط باغچه های بغل خوابگاه جانماز پهن بود اینا که خوبه یک سنگر کوچک تو زمین بود برای نماز .... آی که خوش به حال اونی که الان تا کمرش پیدا بود و مشغول بود...

به هر حال باید رفت ،انگار برعکسه  آدم وقتی جاهای زاغارت می ره که خودش هم زوری رفته موقع خداحافظی یه بدرقه از سر ناچاری و یه سری لبخند های زاغارت تر می بینه ولی اینجا که آدم خودش نمی خواد بره این خادم ها وایستادند و لبخند های ملیح به آدم تحویل می دهند...بابا ما نمی خواهیم از اینجا بریم هرچند شلوغ بود ولی با صفا بود تو رو خدا اینقدر خوش اخلاق نباشید لااقل یک دعوایی اخمی چیزی ! قرآن تو چفیه است هر کس از زیرش رد می شه ....

اینا رو یواش بخونید،بهتون نخندند!

حالا که حرف شد بذار بگم اینا خیلی بچه های پایه ای هستند یکی شون با یکی از بچه ها رفیق بود هرچه از جوجه کباب بهش تعارف کرده بود نخورده بود بعد هم گفته بود مرفهین دوغ  همراه ماست!!!

لوبیا می خوردند! می گفتند اینجا نمی شه چیز دیگه ای خورد....

این حرفا شنینش هم خطریه چه برسه به گفتنش ،مواظب باشید!

سوار شدیم . تو اتوبوس شعر خوندنمون گرفت .حالا بیا و ببین ...خوبی این اردوها اینه که آدم حکمت احکام خدا رو می فهمه . قربون خدا برم وقتی بالاخره بعد یه یک ربعی ساکت شدیم فهمیدم ؛ این نشنیدن صدای زن محدودیت نیست مصونیت است!! مصونیت شنوایی از اصوات ناهنجاری مثل همین گلاب به روتون سرودها ...!!!مخصوصا وقتی یک عده یی هو وسط شعر یه شعر دیگه رو می خوندن و این اصوات به سبزه نیز آراسته می شد!

اینقدر مشغول شده بودیم که نفهمیدیم داریم می رسیم ، راوی بلند شد تا برامون از شلمچه بگه ولی بیچاره روش نشد بگهout ید! گفت حالا اصلا تو حس حرفهایی که آماده کرده بوده نیستیم و یک چیز دیگه برامون می گه ..گوشی اومد دستمون،یه کم خودمون رو جمع کردیم .

پیاده شدیم .منطقه عمومی شلمچه نبود..یه جای بکر بود که کسی رو نمی برند ؛هنوز برو بچه های تفحص مشغول بودند و به قول حاجی لای در شهادت باز بود باید حواسمون رو جمع می کردیم...

کنار یک نهر و روبرومون یه جزیره با پرچم عراق که چند سالیه برادر ما شده!!!همین جا بشینید حاج حسین حرف داره ....از کربلای 4 میگه از بچه های تخریب و غواص ها که چه طوری با اون همه زحمت لو رفته بودند و ....

یاد کتاب حماسه یاسین افتادم .یاد هادی مشتاقیان یاد بغضی که از شهادت بچه های گردان نوح و ...گلوم رو گرفته بود.یاد لبخند ها و شوخی هایی که همراه بچه های مشهد شده بودم ....پاشو برادر من از 40 تا اسم کم آوردم !!!...

یا اونروز اول که برای اسکان دم یه مرغداری پیادشون می کنند ....ما رو آوردین اینجا براتون تخم بذاریم !!

یاد دوستی ها شون و علاقه هاشون

یاد تمرینای سختشون و البته پذیرایی خاص!! عسل و ...

یاد ناشیگری بعضیاو لو رفتن محل مناجات شبانشون

و آخر یاد کانال که بچه ها در می اومدن و یاد اون تیربار که یکی یکی روی هم می انداخته شون ...

از علی دنیا شون برامون می گه ...یک incredible واقعی! نه از اون قسمی که مادیدیم .

از کسی که عمرش ارزش زنده بودن رو داشته ....و خدا هم طبق معمول اینو خوب می دونسته ...

  

عراقی ها اومدن نشستن لب جزیره ...نمی دونم چی رو گوش می کنند

چهره های خیس هم که دیدنی نیستند...

شاید یه چهره آشنا دیدند ...چهره یه شهید .... چهره حاج حسین با چشمی که انگار مصنوعیه ... چهره آاقی علیلدادی که حالا دیگه برامون گفته چه طور بیخودی جا مونده ..و چهره بعضی از این دانشجو ها که انشا...می خوان هر جوریه مشتری جونشون خدا باشه 

ان ا..اشتری من المومنین انفسهم  ... 

ما که دیگه از گناه جانی برامون نمونده چی؟ کی این جان نفله ما رو م یخواد کاش اینقدر خوب بودیم که لای در هم برامون کافی بود...

میگه بچه ها وقتی شروع شد دیگه وقت خودت رو ساختن نیست ها، جلوی گلوله موقع تصمیم گیری نیست.

آخرش میگه دعا می کنه داغ ما رو نبینه!! بیچاره نمی دونه بادنجان بمیم ما! آفت کجا بود....

میگه دعا کنیم زودتر بره ، با اینکه دعای سختیه ولی احلی من عسله ،

آقا ما رو نه ولی یه سری جوونارو که امسال دیدن گفتن با دیدن این چهره ها آدم یاد بچه های کربلای 4 می افته حاج حسین ان شاءا...قسمت ما زودتر شما بعد ما ...

سوار شید هوا داره تاریک می شه باید برید...

تو ماشین بدجوری ابریه ، آی  بذار برسیم شلمچه ....

و میرسیم و تکبیره الحرام ....

اما میوم جبهه ها شلمچه بیشتر از همه

                    گرفته بوی فاطمه گرفته بوی فاطمه

سلام شهیدای شلمچه ...

می دونیم خیلی سخت گذشته ولی می دونیم خوشحالید ...می دونیم لبخند پیروزی کربلای 5 اونم بعد رفتن اون همه آدم تو کربلای 4 چه قدر شیرینه ...می دونیم سرفرازی جلوی امام آدم چه حس افتخاری داره .... 

ما یه مهمون از پیش شما داریم ها... بیخود نیست اینجا اینقدر به یادشونیم... 

شهیدا به خدا با اینکه از شماها جدا هستند با اینکه اسمشون معلوم نیست  

بی اینکه مامان باباهاشون نمی دونن  

ولی قسم به چی که بگم از همه عزیز ترشدند برامون ...ما خواهرهاشونیم ..دوستاشون ...مادراشون ...انیس ما شدند دلمون به چی خوش باشه توی این شهر ....ما خوب  مهمون داری می کنیم .  

کاش می شد الان شلمچه بودم این موقع  

آخ که چه قدر دلم یه دعای کمیل شبونه که شهیدامون رو می خواد اولش هم یه یاد امام شهدا رو بلند تو صحن ژخش کنیم حالا که عیبی نداره که؟ حالا که به کسی بر نمی خوره  

کاش یک شب با شهیدامون تنها مون می گذاشتند .... 

 خوشا به حال شما ...یا لیتنا کنا معکم