سفرنامه جنوب

به نام خدا 

 

قسمت اول ودوم

ساعتش را درست یادم نیست ،4ونیم بود یا پنج" حرکت از در رشت " احتمالا به دلیل همین فراموش کاری هم از اتوبوس جاماندیم! شانس آوردم دوستم پرسید که دقیقا چه ساعتی راهی نورید وگرنه با قلبی آرام و مطمئن فکر می کردم 5 هم دانشگاه باشم خوب است.

البته انصافا کلی هم تلاش کردم از زوایای زیادی بهشان برسم ....حافظ، جمهوری آخر سر هم دست به دامان خیابان ولی عصر شدم.ولی نشد؛ البته بد هم نبود برای مرفهین بی دردی مثل ما اتوبوس ریالی های ونک راه آهن هم تجربه بدیعی بود.

رسیدم وقیافه های بدیع تری هم زیارت کردم .تقریبا نصف بچه ها را نمی شناختم :هشتاد و هفتی های به اصطلاح 0 کیلومتر-اگر فرصت شد بعدا مشروحا می گویم که این غریبگی چند ساعتی بیشتر طول نکشید!-

ایستگاه شلوغ بود.البته ایستگاه تنها جایی بود که راهی نور بودنمان برای نوربالا زدن و پز معنوی دادن کافی نبود؛ آنجا زائر های دیگری هم بودند، زائران مطلع نور، خراسان. السلام علیک یا غریب الغربا یا امام الضعفا...

تاخیر چند دقیقه ای قطار بهانه خوبی برای شناختن این هم قطارهای 0 کیلومترمان،انتظار برای تیکه های معمول بچه ها ، ولی خبری نبود انگار از همین اول همه گارد خودسازی و مدارا و این حرف ها گرفته اند.

باید سوار قطار می شدیم.قطاراتوبوسی! آدم یاد فیلم های هندی و قطارهای با ظرفیت نامتناهی آنجا می افتد که خواهروبرادرانه همه چند طبقه راهی می شوند! البته همان چند ثانیه اول ورود به سکو مشکل حل شد. صندلی های تر و تمیز و سه هم صندلی! که بی هیچ تلاش و انتخابی خود به خود

پیدا شدند.

همان لحظات اول زیپ کیف بچه ها بود که یکی یکی باز می شدند و خوراکی ها بیرون می آمدند و به فضل خدا به ما هم چیزی می رسید! خلاصه چشممان دنبال چیپس این دوست و نیک نک دوست دیگر بود که به خود آمدیم و دیدیم چشممان خیس است و به کلی هوایمان عوض شده... این قطار و این مسیر و وقت اذان...پس حاج حسین و حسن باقری ها و زین الدین ها کجایند که وضویی بسازند و همین جا نمازی اقامه کنند.

بگذریم ،سرمان را دوباره گرم کردیم به همین هم صندلی ها ! و هم صندلی های مجاورمان و بحث و تبادل نظر! چند ساعتی بیشتر نشد که راننده قطار هم مثل ما یادش به نماز افتاد و زد کنار تا نمازی بخوانیم از سر فراغت و چه نمازی! وقت بسیار بود و جا فراوان!

آنجا بود که فهمیدم خداوند احتمالا به دلیل همین توجه تام شرکت قطار های مسافربری رجا به نماز و اختصاص وقت فراخی برای آن بوده که نماز مسافر را شکسته حکم فرموده اند!البته در ادامه خواهم گفت که دلایل دیگرش را هم کشف کردم.

معمولا در چنین سفرهایی شام شب اول را خود بچه ها باید بیاورند ؛صد البته ما همراهان بسیج دانشجویی یودیم و نیازی به این کارها نبود. می دانید دادن یک شام در قبال حقوق ها و پاداش های میلیونی این ها هیچ است ! البته برای حفظ ظاهر هم که بود از همان کباب های هرروزه شان به ما ندادند و به تن ماهی آن هم هر چند نفر یکی بسنده کردند.تا یادم نرفته بگویم آن زمان هنوز سال اصلاح الگوی مصرف شروع نشده بود که در اقدامی رسمی این همه نارنج سالم و نیمه سالم دور ریخته شود. البته اینها از مصادیق اصراف نیست ها شما نگران نباشید

سرتان را درد نیاورم چه راحت خوابیدیم و بی هیچ تکان و سر و صدایی جایتان خالی شب را به صبح رساندیم خیلی مهم نیست صبح چشممان باز شد به بیرون . که واقعا سبزی خیره کننده ای بود ، خیلی ها از پنجره آویزان شده بودند و بیرون را نگاه می کردند بعضی ها هم خوب فرصت نکردند چون بحث های فوق العاده مهمی داشتند که اجازه این لوس بازی ها را به ایشان نداد!

بنده هم که مغز ناچیز موجود را پر کرده بودم از کتب زندگانی چشم و چراغ های مملکت، تماما شیر آبغوره گیری را باز کرده و به یاد عزیزانی که می دانستم همه ی زائران آرزوی بودن به جای آنها را داشتنداشک می ریختم . به یاد شیر زنانی که این مسیر را باهمسر و فرزندانشان آمدند و این صحنه های زیبا را دیدند و احتمالا به همسرشان نشان دادند و آخرین لبخند های دور همشان را تجربه کردند و تنها همین مسیر را بازگشتند....

القصه رسیدیم به مقصد .بچه ها که کم کم حال و هوای دو کوهه داشت می گرفتشان موبایل های را در آورده بودند و نوای دوکوهه السلام ای خانه عشق می آمد تا مگر کم کم فضایمان را منور کند. البته نگران نشوید برادران تصویربردار نمی دانم کجا با وظیفه شناسی تمام چنان همه لحظات و چهره ها را محاصره کرده بودند که کسی جرات اشک ریختن و فکری جز فرار از دست اینها نداشت. همین جا بگویم که تا پایان سفر فهمیدم گرچه اینها فی سبیل ا... خدمت میکنند می بایست از آن پاداش های میلیونی بسیج مقداری هم برای تلاش های انصافا بی وقفه این عزیزان اختصاص داد که به گمانم فقط سرویس های بهداشتی را مستند نساختند.